11-پیغام دوبارهی لاکپشتها
ویکیلیکی همینطور که به تابخوردن ساعت جیبیِ پنگوئن نیک جلوی چشمهاش نگاه میکرد، آروم پلکهاش بسته شد و به خواب رفت. پنگوئن ساعت رو کنار گذاشت و به ویکیلیکی گفت: "خیلی خب ویکیلیکی. تو الان در خواب هستی و به سؤالات من جواب میدی."
ویکیلیکی با صدایی بچّگونه گفت: "من الان در خواب هستم و به سؤالات شما جواب میدم."
ویکیلیکی شدهبود یه بچهشغال دوساله! اما قبل از اینکه پنگوئن نیک چیزی بپرسه شروع کرد به تعریفکردن خاطرات زمان کودکیش. همهچی رو تعریف کرد: اینکه چهطور پدرومادرش وقتی خیلی کوچیک بوده از هم جدا شدهن و ویکی زیر دستِ عموش وینچنزولیکی بزرگ شده. عموی ویکی قبلاً بزرگترین خلافکار جنگلهای شمالی بوده و گروه بزرگی از گرگهای سفید مبارز براش کار میکردن. وینچنزو از بچگی ویکی رو مجبور به کارهای سخت میکرده تا بهقول خودش اونو یه حیوون قوی بار بیاره. اما هیچوقت به فکر کتاب، تفریح و سرگرمی برای ویکی نبوده تا وقتی که ویکی بزرگتر شده و وینچنزو اونو بهعنوان دستیار خودش انتخاب کرده. همهی اینها رو ویکیلیکی وقتی که توی خواب هیپنوتیزم بود تعریف کرد و بعد گریهش گرفت و گفت که همیشه دوست داشته خواننده بشه ولی هیچوقت نتونسته. بچهها و پنگوئن نیک کنجکاو بودن ببینن ویکی دیگه چیا از گذشتهاش میگه. اما از همه بامزهتر صدای ویکیلیکی بود. اون دیگه یه شغال بدجنس نبود؛ یه بچهشغالِ مظلوم بود که انگار خوراکیهاشو ازش گرفتهبودن.
پنگوئن نیک گفت: "میبینید بچهها؟! حتا ویکیلیکی هم قلب مهربونی داره اما شرایط سختی که توی کودکیش داشته باعث شده که به مرور قلبش سیاه و سیاهتر بشه و دست به کارهای خلاف بزنه.
ویکیلیکی با همون صدای بچّگونهش، همونطور که خواب بود، گفت: "نه عمو وینچنزو، نه! منو نزن... لطفاً منو نزن!"
پنگوئن نیک رو کرد به بچهها و گفت: "ببینید بچهها، ویکیلیکی توی بچّگیش کتک خورده. اون کتکها باعث شده حالا توی بزرگیش حیوون مهربونی نباشه."
بچهها دلشون برای ویکیلیکی سوخت.
چیچی گفت: "پنگوئننیک! ویکیلیکی به ما نمیگه کلانتر استیو کجاست؟"
دکتر گفت: "متأسفانه ویکی الان دچار شوک عاطفی شده و توی خواب توی گذشتهش گیر کرده."
نورو گفت: "شوک عاطفی دیگه چیه؟"
پنگوئن نیک اومد شوک عاطفی رو برای نورو دقیق توضیح بده که هیگو گفت: "نورو لطفاً فعلاً بیخیال یادگرفتن شوک عاطفی شو!"
همه تو این فکر بودن که حالا از کجا باید جای عمو استیو رو پیدا کنن که نورو گفت: "چهطوره ردکارپتو هیپنوتیزم کنیم، ها؟"
هیگو گفت: "ممکنه اونم یاد بچگیهاش بیفته؛ اونوقت باید بشینیم خاطرات اونم گوش کنیم!"
چیچی یه نگاه به دمپاییاش انداخت و گفت: "ردکارپتو بذارید به عهدهی من."
بعد به نورو گفت که آبقند رو بریزه روش. نورو بقیهی آبقندی رو که توی سطل باقی مونده بود خالی کرد روی سر ردکارپت و ردکارپت دوباره از خواب پرید. چیچی یه لنگه دمپایی رو تو دستش گرفت و پرت کرد طرف ردکارپت. دمپایی از بغل گوش ردکارپت رد شد و محکم خورد توی دیوار انباری و دیوار رو سوراخ کرد.
چیچی گفت: "من قهرمان پرتاب دمپاییام. این فقط یه تهدید بود. مطمئن باش بعدی مستقیم میخوره توی صورتت، مگه اینکه هرچی میدونی بهمون بگی."
ردکارپت که از شدت ترس همهجاش داشت میلرزید گفت: "بچهها ویکی از جای کلانتر هیچی به من نگفته. کلاً اون چیزای مهمو به من نمیگه؛ باور کنید! من خودم از این ماجرا ناراحتم. خواهش میکنم دمپایی پرت نکن من چشمهام همینجوری هم هیچجارو نمیبینه."
هیگو لنگهی دیگهی دمپایی رو از چیچی گرفت و گفت: "نقشهت این بود؟ ما که میدونستیم ردکارپت خبر نداره از چیزی."
همین موقع پنگوئن نیک به همه گفت: "هیسسسسسس!"
انگار ویکی داشت یه چیزایی میگفت. بچهها نزدیکتر رفتن تا بتونن صدای ویکی رو بشنون. ویکی خیلی آروم داشت میگفت: "بهتره کلانترو توی مخفیگاه زیر دریاچه زندانی کنم، ولی حواسم باشه نباید هیچکس بفهمه، مخصوصا ردکارپت؛ چون اون دهنش خیلی لقه، ممکنه همهچیو لو بده."
اما حالا این خود ویکی بود که داشت همهچیز رو توی حالت هیپنوتیزم لو میداد. انگار توی خواب، رفته بود به زمانی که داشت نقشهی زندانیکردن کلانتر رو میکشید.
حالا همهی بچهها میدونستن که کلانتر زیر دریاچهست ولی چهجوری باید میرفتن اونجا؟
چیچی به نورو گفت: "میتونی همین الان یه وسیلهای اختراع کنی که ما رو ببره زیر آب؟"
نورو به چیچی یه نگاه معنیدار کرد و گفت: "آخه پروفسور! الان میشه چیزی اختراع کرد تو این وقت کم؟ مگه جادوگرم من؟!"
پنگوئن نیک فکر کرد با شهردار تماس بگیره؛ شاید اونا توی شهرداری امکاناتی داشته باشن که کمک کنه بتونن برن زیرِ آب. اما خیلی زود یادش اومد شهردار اِدو هم خوابه.
چیچی بیسیم رو برداشت که تماس بگیره اما دید که باتری بیسیم تموم شده. آنتن گوشیهای موبایل هم که قطع شده بود. چون توی ادارهی مخابرات هنوز همه خواب بودن.
هیگو گفت: "حالا باید چیکار کنیم؟"
چیچی گفت: "من با موتور میرم و خودمو سریع به شهردار میرسونم." بعد به نورو گفت: "عطر داری بهم بدی؟"
نورو دست کرد توی جیبش و خواست آخرین عطری که براش مونده بود رو به چیچی بده، اما ردکارپت برای نورو جفتپا گرفت و نورو خورد زمین و شیشهی عطر شکست. ردکارپت هم شروع کرد به خندیدن. ردکارپت اینطوری بود. قصدش آزار و اذیت نبود؛ مشکلش این بود که زندگی اصلاً براش معنی نداشت. هیگو که خیلی عصبانی شدهبود، دهن ردکارپت رو با چسب بست.
بعد گفت: "باید خودمونو به گروه نجات شمارهدو برسونیم و ازشون عطر بگیریم. چارهی دیگهای نداریم."
تو همین لحظه یههو شیگی با یه عکس توی دستش وارد انباری شد و گفت: "بچهها، لاکپشتها یه پیام دیگه برامون آوردهن!"
همه دور عکس جمع شدن. دوباره لاکپشتها کنار هم بهخط شدهبودن و روی لاکشون نوشته شده بود: «کاپیتان کوسایُف رو پیدا کنید.»