اولین عروسک احتمالاً زمانی ساخته شد که آدما کلی حرف برای گفتن داشتن ولی به هزارویک دلیل نمیتونستن حرفهاشون رو به کسی بگن. اونا به شنوندهای نیاز داشتن که حوصلهش سر نره، وسط حرفشون نپره و اونا رو سرزنش نکنه. عروسکها رازدار و قابلاعتماد بودن و همیشه هم برای شنیدن وقت داشتن. این دقیقاً همون چیزی بود که بچهها نیاز داشتن. اینجوری شد که پای عروسکها به زندگی بچهها باز شد. بچهها با عروسکها روز رو به شب رسوندن و شب رو به روز؛ و از اینجا بود که دوستی و رفاقت رو تمرین کردن. عروسکها دوستهایی بودن که هیچوقت از دست بچهها ناراحت نمیشدن، هیچوقت با بچهها قهر نمیکردن و هیچوقت خاطرهشون از ذهن بچهها پاک نمیشد. اونا به راز قصهها پی بردهبودن؛ برای همین بهترین قصههاشونو برای بچهها تعریف میکردن. قدیمترها وقتی موبایل و تبلت و اینجورچیزها نبود، گوشِ بچهها بیشتر قصه میشنید و چشمشون به دیدن عروسکها بیشتر عادت داشت.
حالا تانیلند همه تمرکزش رو گذاشته روی ساخت عروسکهایی که میتونن دوست بچههای این دورهزمونه بشن. عروسکهایی که وقتی بچهها براشون اسم انتخاب کردن و اونا رو به اتاقشون راه دادن، میتونن شبها، قبل از خواب، قصههاشونو از زبون مامانباباشون بشنون. حالا هروقت بچهای عروسکشو ببینه، میدونه اون چیکار میکنه، چی دوست داره، چه ماجراهایی رو از سر گذرونده و چه فکرایی تو سرش داره. اینطوری مامانباباها هر هفته قصههای جدید تو آستینشون دارن و هرشب قبل از خواب، برای بچهها قصهی عروسک خودشونو تعریف میکنن. عروسکی که همیشه پیششون میمونه و حالا شاید بهترین دوستشون شده باشه.